عاشقانه
بهتر است.... ( <-PostCategory-> )

 انتهای شک اگر انکار باشد بهتر است

 

هر خطای فاحشی یک بار باشد بهتر است

  

 

مهر کس را بی گدار از قلب خود بیرون نکن

 

قبل هر اخراج اگر اخطار باشد بهتر است

 

  

هر که می خواهد به دست آرد دلی از سنگ را

 

در کنار صدق اگر مکار باشد بهتر است

  

 

بیم خواب آلودگی دارد مسیر مستقیم

 

راه اگر پرپیچ و ناهموار باشد بهتر است

  

 

روبروی خانه وقتی هرزه چشمی خانه کرد

 

جای چشم پنجره دیوار باشد بهتر است

 

  

بوسه با اکراه شیرین تر ز آغوش رضاست......

 

گاه جای اختیار اجبار باشد بهتر است

 

  

بوسه های مخفیانه غالبا شیرین ترند

 

پشت پرده دست اگر در کار باشد بهتر است

 

 

در کنارم در امانی از گزند روزگار

 

گل میان بازوان خار باشد بهتر است

  

 

گیسوانت را بپیچ این بار دور گردنم

 

گاه اگر اعدام در انظار باشد بهتر است

 

  

تا بگیری پاسخت را خیره در چشمم شدی...!!!!

 

گاه پرسش هرقَدَر دشوار باشد بهتر است

 

  

چشم عاشق چون نداند قدر روز وصل را

 

دائما در حسرت دیدار باشد بهتر است

 

  

شکوه های کهنه اما چون لحافی چرکمُرد

 

بعد از این هم گوشه ی انبار باشد بهتر است

 

  

قیمت دنیای جاویدان بهای مرگ نیست

 

زندگی تنها همین یک بار باشد بهتر است


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 20:8 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 20:8" > بهتر است....


دوس دارم جستجو در جنگل موی تورا...... ( <-PostCategory-> )

دوست دارم جستجو در جنگل موی تـو را



از خدا چیزی نمی خواهم به جز بوی تو را

 



دخـتر زیـبای جنگل های آرام شمال !



از کـجا آورده دست باد گیسوی تو را ؟

 



آستینت را که بـالا داده بودی دیـده انـد



خلق ، رد بوسه ی من روی بازوی تو را



 

چشمهایت را مراقب باش ، می ترسم سگان



عــاقبت در آتـش انــدازنـد آهــوی تو را



 

کاش جای زندگی کردن در آغوشت ، خدا



قسمتم مـی کرد مردن روی زاــنوی تو را

 


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 20:5 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 20:5" > دوس دارم جستجو در جنگل موی تورا......


به سلامتی........ ( <-PostCategory-> )

سلامتی اونی که تو هر پیکش دنبال عشقش میگرده . . .

اما عشقش مزه مشروب یکی دیگس . . . !

 

اونی که کشته شد و نکشت . . .

 

شکستنش و نشکست . . .

 

سوزوندش و نسوزوند . . .

 

سلامتی همه اونایی که دلشون و حرفشون یه رنگه . . .

 

نه اونایی که فقط دروغاشون قشنگه. . . !

 


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 16:57 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 16:57" > به سلامتی........


یه عمر+به احترام عشق ( <-PostCategory-> )

به احترام عشق می‌ایستم سر به افق



در هر غروب و در هر طلوع



آن زمان که شب روز را در آغوش می‌کشد



و روز شب را



آن زمان که نسیم پر از آرامش است



پر از رویا



آسمان پر از رنگ است



فرزندان سیاهی و سپیدی



ابرها در آسمان می‌رقصند



پرندگان بی‌تابند



سکوت پر از لذت است



پر از خواهش برای ایستادن



دیگر نه تاریکی دردآور است



و نه گرمای آفتاب



در این هم آغوشی باید ایستاد



روی در آسمان سرود عشق خواند



باید پرواز کرد



تا لبه تاریکی و نور



باید نگاه کرد در افق



و رویای عشق را زنده نگاه داشت



می‌ایستم سر به افق



به انتظار



شاید از خورشید بیایی



هنگامی که زمین را می‌بوسد



هنگامی که چشمان من خیره است



ظاهر شوی با سایه‌ای به بلندای زمین



شاید از ماه بیایی



عجب صدای موزونی خواهد بود



صدای خش‌خش برگها بر زمین



در ناز قدمهایت



شاید هم در طلوعی یا در غروبی



با آخرین نگاهم به افق



تنم را به خاک سپرم



و پرواز کنم



تا جایی که نه روز هست و نه شب



و تا ابد همراه شوم در هم آغوشی عشق


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 10:54 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 10:54" > یه عمر+به احترام عشق


بعضی وقتا ( <-PostCategory-> )

بعضی وقتا این گوشی چقدر وسیله ی نفرت انگیزی میشه!!!!

 

وقتی تو دستته..هر 2 دقیقه یکبار چک میکنی!!!!!

 

ببینی از اون مشترک مورد نظر خبری میشه؟؟؟

 

زنگی؟؟؟ اس ام اسی؟؟؟ حتی از نوع رایگانش!!!!!!

 

بعد تمام خشمی که داری و

 

با فشار دادن گوشی تو دستت خالی میکنی

 

آرومتر.... یواشتر.....

 

اونی که مستحق این خشمه

 

درحال حاضر در دسترس نیست نه اون گوشی بی زبون

 

 


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 10:44 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 10:44" > بعضی وقتا


برنامه روزانه کشور های مختلف(طنز) ( <-PostCategory-> )

آمریکا : 12 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 1 ساعت ماندن در ترافیک ، 4 ساعت تماشای تلویزیون و غذا خوردن ، 1 ساعت کار با اینترنت

 

فرانسه : 8 ساعت کار ، 6 ساعت استراحت ، 2 ساعت قدم زدن در خیابان ، 4 ساعت کتاب خواندن ، 2 ساعت حرف زدن علیه تلویزیون ، 2 ساعت خندیدن

 

ایتالیا : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 4 ساعت غذا خوردن ، 6 ساعت حرف زدن ، 2 ساعت خیابان گردی

 

آلمان8 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 2 ساعت اضافه کار ، 2 ساعت تماشای مسابقات تلویزِیونی ، 2 ساعت مطالعه ، 2 ساعت فکر کردن به خودکشی

 

کوبا : 8 ساعت کار ، 8 ساعت تفریح ، 4 ساعت خواب ، 4 ساعت گوش کردن به سخنرانی کاسترو

 

عربستان سعودی8 ساعت تفریح همراه با کار ، 6 ساعت تفریح همراه با خرید در خیابان ، 10 ساعت خواب

 

مصر : 4 ساعت کار ، 8 ساعت خواب ، 8 ساعت کشیدن قلیان ، 2 ساعت گوش کردن به ام کلثوم ، 2 ساعت حرف زدن در باره جمال عبدالاناصر

 

هندوستان : 8 ساعت جستجوی کار ، 6 ساعت خواب ، 6 ساعت تماشای فیلم ، 2 ساعت جستجو برای محل خواب ، 2 ساعت برای رد شدن از خیابان

 

پاکستان : 4 ساعت کار غیر مجاز ، 8 ساعت خواب مجاز، 8 ساعت اعتراض علیه کودتا ، 4 ساعت فرا ر از دست پلیس

 

ایران : 8 ساعت خواب ، 4 ساعت استراحت ،4 ساعت ارسال اس ام اس و تعریف جوک ، 4 ساعت حرکت در ترافیک ، 1 ساعت کار ،1 ساعت بحث در باره ازدواج موقت ، 2ساعت بحث در مورد سیاست

 


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 10:17 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 10:17" > برنامه روزانه کشور های مختلف(طنز)



دفتر عشـــق که بسته شـد 

دیـدم منــم تــموم شــــــــــــــــــــــــدم 
خونـم حـلال ولـی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدون 
به پایه تو حــروم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم 
اونیکه عاشـق شده بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود 
بد جوری تو کارتو مونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد 
برای فاتحه بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت 
حالا باید فاتحه خونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد 
تــــموم وســـعت دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو 
بـه نـام تـو سنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد زدم 
غــرور لعنتی میگفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت 
بازی عشـــــقو بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم 
از تــــو گــــله نمیکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 
از دســـت قــــلبم شاکیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم 
چــرا گذشتـــم از خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم 
چــــــــراغ ره تـاریکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم 
دوسـت ندارم چشمای مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن 
فردا بـه آفتاب وا بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه 
چه خوب میشه تصمیم تــــــــــــــــــــــــــــــــو 
آخـر مـاجرا بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشه 
دسـت و دلت نلــــــــــــــــــــــــرزه 
بزن تیر خـــــــــــــــــلاص رو 
ازاون که عاشقـــت بود 
بشنواین التماسرو 
............... 
......... 
.... 
.


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 10:11 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 10:11" >


داستان کوتاه عشق مادری ( <-PostCategory-> )

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ :


ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ چی کادﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟



ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪه...


ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ.


ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ


ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ.


ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
 ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ !


ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .


ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ

 

 ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ...


سلام ﭘﺴﺮﻡ ؛


ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ...


ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ
 ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟


ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ؟


ﻣﻦ 
ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ، ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ...

 

 

تقدیم به همه مامانا گل

 


+ نوشته شده در سه شنبه 18 تير 1392برچسب:,ساعت 9:56 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 9:56" > داستان کوتاه عشق مادری


سهم من ( <-PostCategory-> )

 

كابوس هايش برای من،
افسردگی يك ساعت بعدش سهم من
دلتنگی های وقت نبودنت برای من
تنهايی های وقت رفتنت برای من
لذتی هم اگر بود، سهم تو بشود
هم بستری با كسی كه دوستت ندارد، جز اين نيست
كسی هست كه عاشق فاحشه ای بشود؟

+ نوشته شده در دو شنبه 17 تير 1392برچسب:,ساعت 14:24 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 14:24" > سهم من


داستان عشق داداشی... ( <-PostCategory-> )

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت: متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و

خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : متشکرم.

روز قبل از جشن دانشگاهپیش من اومد. گفت : قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل

یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون

لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،

به من گفت : متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم.

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی  فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل

فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ،

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله”رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج

کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت: تو

اومدی ؟ متشکرم

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور

تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من

میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام

نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کارو می کردم ای کاش بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم.

با خودم فکر می کردم و گریه می کردم .

  


+ نوشته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 9:36 توسط سعید |

مطالب پيشين
, ساعت 9:36" > داستان عشق داداشی...


صفحه قبل 1 ... 3 4 5 6 7 ... 11 صفحه بعد